یک روز که پیبغمب در گرمی تابستان همراه یاران رفت
در سایه ی نخلستان دیدند که زنبوری از لانه خود زد پر
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر بوسید عبایش را
دور قدمش پر زد بر خاک کف پایش صد بوسه دیگر زد
پیغمبر از او پرسید آهسته بگو جانم طعم عسلت از چیست
هر چند که میدانم زنبور جوابش داد چون نام تو می گویم گل میکند از نامت
صد غنچه به کندویم تا نام تو را هر شب
چون گل به بغل دارم هر صبح که بر می خیزم
در سینه عسل دارم از قند و شکر بهتر
خوشتر ز نبات است این طعم عسل از من نیست
طعم صلوات است این
:: برچسبها:
حافظ,
|